Photobucket







چهار شنبه 20 دی 1391 | 16:41 |

چنین گفت رســتم به سهـــراب یل*****که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل

 

 

مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود****دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود

 

شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت*****بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت

 

اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود****که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود

 

رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب*****که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب

 

اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم*****دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم

 

چوشوهر دراین مملکت کیمــیاست****زتورانیان زن گرفتـــــن خطـــاست

 

خودت را مکن ضــــایع از بهــراو****به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو

 

دراین هشت ترم،ای یلِ با کـلاس*****فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس

 

توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی*****چرا رشــته ات را پزشـکی زدی

 

من ازگـــــــــور بابام، پول آورم******که هــرترم، شهـریه ات را دهـم

 

من از پهلــــــوانانِ ­ پیــشم پـــسر*****ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر

 

چو امروزیان،وضع من توپ نیست****بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست

 

 

به قبـض موبایلت نگـه کرده ای******پــدر جــــد من را در آورده ای

 

مسافر برم،بنـده با رخش خویش*****تو پول مرا می دهی پای دیـــش

 

مقصّر در این راه ، تهیمیــنه بود*****که دور از من اینگونه لوست نمود

 

چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر*****بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر

 

ولـی درس و مشق مرا بی خیـال*****مزن بر دل و جان من ضــد حال

 

اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــم***ازآن به که یک وقت دپرس شــویم

 

 

 



چهار شنبه 20 دی 1391 | 16:40 |

 

 

 

حقيقتي کوچک براي آناني که مي خواهند زندگي خود را 100% بسازند!!!


اگر

A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z

برابر باشد با

1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26


(تلاش سخت) Hard work

H+A+R+D+W+O+ R+K

8+1+18+4+23+ 15+18+11= 98%

(دانش) Knowledge

K+N+O+W+L+E+ D+G+E

11+14+15+23+ 12+5+4+7+ 5=96%

(عشق) Love

L+O+V+E

12+15+22+5=54%

خيلي از ما فکر ميکرديم اينها مهمترين باشند مگه نه؟!!!

پس چه چيز 100% را ميسازد؟؟؟

(پول) Money

M+O+N+E+Y

13+15+14+5+25= 72%

(رهبري) Leadership

L+E+A+D+E+R+ S+H+I+P

12+5+1+4+5+18+ 19+9+16=89%

پس براي رسيدن به اوج چه کنيم؟

(نگرش) Attitude

1+20+20+9+20+ 21+4+5=100%

اگر نگرشمان را به زندگي، گروه و کارمان عوض کنيم زندگي 100% خواهد شد.

نگرش همه چيز را عوض ميکند، نگرشت را عوض کن همه چيز عوض ميشود...

 

 

 

 

 



شنبه 16 دی 1391 | 21:31 |

در قلبم را زدم. صدایی نشنیدم انگار هیچ کس آن جا نیست. در را فشار دادم باز شد. به داخل رفتم ولی.....این جا...این جا کجاست؟ این جا خانه قلب من است؟
نه باور نمی کنم ولی آدرس را درست آمده ام پس چرا این طور؟ چرا این قدر تاریک؟ چرا این قدر سیاه؟ به خودم آمدم فهمیدم مدت هاست دستی به رویش نکشیدم.
انگشتی بر روی تاقچه ها کشیدم غبار تنهایی رویشان نشسته بود.
نگاهی به اطراف خانه کردم پنجره اش را باز کردم چشمه محبت کنارش خشک شده بود وارد خانه شدم......آستین ها را بالا زدم و خانه تکانی را شروع کردم....غبار تنهایی و غربت را از گوشه و کنارش زدودم.
زمینش را با فرش دوستی مفروش ساختم. گلدانی از گل محبت را کنار پنجره هایش گذاشتم. آه یادم رفت چراغ عشق را نیز بر سقف خانه دلم آویختم.
شاپرک های عاطفه را دیدم که گرداگرد گل های محبت درون گلدان مهربانی می رقصند و شادی می کنند.
راستی یادم آمد باید باغچه را وجین کنم سرتاسرش را گل های خار و علف های هرز گرفته بودند.
خاکش تشنه بود گل های سوسن و شقایق را جایگزین علف ها کردم. خاکش را نیز با آب امید سیراب کردم.....و چشمه محبت به سویش روان ساختم.
حالا گوشه ای می نشینم تا استراحت کنم حس می کنم کمی سبک شده ام.
آه چقدر خوشحالم



شنبه 16 دی 1391 | 21:26 |

پیرمرد صبح زود از خانه بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود. در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او زد. به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران از او خواستند که آماده شود تا از استخوان هایش عکسبرداری شود. پیرمرد به فکر فرو رفت و یکباره از جا بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت. به پرستاری که می خواست مانع رفتنش شود گفت که عجله دارد و نیازی به عکس­برداری نیست. پرستار سعی کرد او را برای ماندن و ادامه درمان قانع کند ولی موفق نشدند. از پیرمرد دلیل عجله اش را پرسید. در جواب گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می­روم و صبحانه را با او می خورم. نمی­خواهم دیر شود! پرستار گفت: اصلا نگران نباشید. ما به او خبر می­دهیم که امروز دیرتر می رسید. پیرمرد جواب داد: متاسفم! او بیماریِ فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی­شناسد! پرستار با تعجب پرسید: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید در حالی که شما را نمی­شناسد؟ پیرمرد با صدایی غمگین و آرام گفت: اما من که می­دانم او کیست!



دو شنبه 11 دی 1391 | 22:54 |



دو شنبه 11 دی 1391 | 22:54 |

پسر- بالاخره موقعش شدخیلی انتظار کشیدم


دختر-میخوای از پیشت برم؟


پسر-حتی فکرشم نکن


دختر-دوسم داری؟


پسر-البته هر روز بیشتراز دیروز


دختر-تاحالا بهم خیانت کردی؟


پسر-نه! برای چی میپرسی؟


دختر-منومیبوسی؟


پسر-معلومه.هرموقع که بتونم


دختر- منو میزنی؟


پسر-دیوونه شدی!من همچین ادمی ام


دختر-میتونم بهت اعتماد کنم؟


پسر-بله


دختر-عزیزم


خوب این قبل ازدواج بود حالا اگه بعد ازدواجم میخواین بدونین چجوریه


یه بار دیگه همینو ار پایین به بالا بخونین زوووود باشین



دو شنبه 11 دی 1391 | 22:41 |

داستان سیندرلا ایرانی

 

 

 

 یکی بود ، دو تا نبود ، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود

 

 و آبی بود ، یه دختر خوشگل بی پدر مادر زندگی می

 

کرد. اسم این دختر خوشگله سیندرلا بود که بلا نسبت

 

دخترای امروزی، روم به دیوار روم به دیوار ، گلاب به

 

 

روتون خیلی خوشگل بود .... ..................

 

سیندرلا با نامادریش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا

 

خواهر ناتنیاش که اسمشون زری و پری بود زندگی می

 

کرد . بیچاره سیندرلا از صبح که از خواب پا می شد باید

 

کار می کرد تا آخر شب . آخه صغرا خانم خیلی ظالم

 

بود . همش می گفت سیندرلا پارکت ها رو طی

 

کشیدی؟ سیندرلا لوستر ها رو گرد گیری کردی؟

 

سیندرلا کیک توت فرنگیه منو آماده کردی ؟

 

سیندرلا هم تو دلش می گفت : ای بترکی ، ذلیل مرده

 

ی گامبو ، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو

 

آفسایده ، و بلند می گفت : بعله مامی صغی ( همون

 

صغرا خانم خودمون ) . خلاصه الهی بمیرم برای این دختر

 

خوشگله که بدبختیهاش یکی دو تا نبود . .... القصه ، یه

 

روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشی

 

زیر دلش زده بود ، خر شد و تصمیم گرفت که ازدواج

 

کنه . رفت پیش مامانش و

 

گفت مامان جونم ..... مامانش : بعله پسر دلبندم ....

 

شاهزاده : من زن می خوام ..... مامانش : تو غلط می

 

کنی پسره ی گوش دراز ، نونت کمه ، آبت کمه ؟ دیگه

 

زن گرفتنت چیه؟......... شاهزاده : مامان تو رو خدا ، دارم

 

پیر پسر می شم ، دارم مثل غنچه ی گل پرپر می

 

شم .....مامانش در حالی که اشکش سرازیر شده بود

 

گفت : باشه قند عسلم ، شیر و شکرم ، پسر گلم ،

 

می خوای با کی مزدوج شی؟ ....... شاهزاده : هنوز

 

نمی دونم ولی می دونم که از بی زنی دارم می

 

میرم ...... مامانش : من از فردا سراغ می گیرم تا یه

 

دختر نجیب و آفتاب مهتاب ندیده و خوشگل مثل خودم

 

برات پیدا کنم . خلاصه شاهزاده دیگه خواب و خوراک

 

نداشت . همش منتظر بود تا مامانش یه دختر با کمالات

 

و تحصیل کرده و امروزی براش گیر بیاره. یه روز مامانش

 

گفت : کوچولوی عزیز مامان ، من تمام دخترای شهر رو

 

دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا

 

با پس گردنی برات بگیرمش ، شاهزاده گفت : چرا با

 

پس گردنی؟ مامانش گفت : الاغ ، چرا نمی فهمی ،

 

برای اینکه مهریه بهش ندی، پس آخه تو کی می خوای

 

آدم بشی ؟ روز مهمونی فرا رسید ، سیندرلا و زری و

 

پری هم دعوت شده بودند . زری و پری هزار ماشاالله ،

 

هزار الله اکبر ، بزنم به تخته ، شده بودند مثل 2 تا بچه

 

میمون ، اما سیندرلا ، وای چی بگم براتون شده بود یه

تیکه ماه ، اصلا" ماه کیلویی چنده ، شده بود ونوس

 

شایدم ...( مگه من فضولم ، اصلا" به ما چه شبیه چی

 

شده بود ) . صغرا خانم حسود چشم در اومده سیندرلا

 

رو با خودش نبرد ، سیندرلا کنار شومینه نشست و قهوه

 

ی تلخ نوشید و آه کشید و اشک ریخت . یهو دید یه

 

فرشته ی تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه ، با یه دماغ

 

سلطنتی و چشمای لوچ جلوی روش ظاهر

 

شد ....سیندرلا گفت : سلام....... فرشته : گیریم

 

علیک . حالا آبغوره می گیری واسه من ؟ ...... سیندرلا :

 

نه واسه خودم می گیرم .......فرشته : بیجا می کنی ،

 

پاشو ببینم ، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم ، زود

 

باش آرزو کن ...... سیندرلا : آرزو می کنم که به مهمونیه

 

شاهزاده برم ...... فرشته : خوب برو ، به درک ، کی

 

جلوی راهتو گرفته دختره ی پررو ؟ راه بازه جاده

 

درازه........ سیندرلا : چشم میرم ، خداحافظ ......

 

فرشته : خداحافظ .... سیندرلا پا شد ، می خواست راه

 

بیفته . زنگ زد به آژانس ، ولی آژانس ماشین نداشت .

 

زنگ زد به تاکسی تلفنی ولی اونجا هم ماشین نبود .

 

زنگ زد پیک موتوری گفت : آقا موتور دارید؟ یارو گفت : نه

 

نداریم. سیندرلا نا امید گوشی رو گذاشت و به فرشته

 

گفت ؟ هی میگی برو برو ، آخه من چه جوری برم؟

 

فرشته گفت : ای به خشکی شانس ، یه امشب می

 

خواستم استراحت کنم که نشد ، پاشوبیا ببینم چه

 

مرگته !!!! بلاخره یه خاکی تو سرمون می ریزیم . با هم

رفتند تو انباری ، اونجا یدونه کدو حلوایی بود ، فرشته

 

گفت بیا سوار این شو برو ، سیندرلا گفت : این بی

 

کلاسه ، من آبروم می ره اگه سوار این بشم . فرشته

 

گفت : خوب پس بیا سوار من شو !!! سیندرلا گفت : یه

 

آناناس اونجاست فرشته جون ، به دردت می خوره؟ ....

 

فرشته : بعله می خوره .....سیندرلا : پس مبارکه

 

انشاالله . خلاصه فرشته چوب جادوگریش و رو هوا

 

چرخوند و کوبید فرق سر آناناس و گفت : یالا یالا تبدیل

 

شو به پرشیا. بیچاره آناناس که ضربه مغزی شده بود از

 

ترسش تبدیل شد به یه پرشیای نقره ای. فرشته به

 

سیندرلا گفت : رانندگی بلدی؟ گواهینامه داری؟.......

 

سیندرلا : نه ندارم ........ فرشته : بمیری تو ، چرا

 

نداری؟..... سیندرلا : شهرک آزمایش شلوغ بود نرفتم

 

امتحان بدم...... فرشته : ای خاک بر اون سرت ، حالا

 

مجبورم برات راننده استخدام کنم. فرشته با عصاش زد تو

 

کله ی یه سوسک بدبخت که رو دیوار نشسته بودو

 

داشت با افسوس به پرشیا نگاه می کرد . سوسکه

 

تبدیل شد به یه پسر بدقیافه ، مثل پسرای امروزی .

 

سیندرلا گفت : من با این ته دیگ سوخته جایی

 

نمیرم.....فرشته : چرا نمیری؟........ سیندرلا : آبروم می

 

ره....... فرشته : همینه که هست ، نمی تونم که رت

 

باتلر رو برات بیارم ....... سیندرلا : پس حداقل به این

 

گاگول بگو یه ژل به موهاش بزنه . خلاصه گاگول ژل زد

 

به موهاش و با هر بدبختی بود حرکت کردند سمت خونه

 

ی پادشاه. وقتی رسیدند اونجا دیدیند وای چه خبره !!!!!

 

شکیرا اومده بود اونجا داشت آواز می خوند ، جنیفر لوپز

 

داشت مخ پدر پادشاه رو تیلیت می کرد . زری و پری هم

 

جوگیر شده بودند و داشتند تکنو می زدند . صغرا خانم

 

هم داشت رو مخ اصغر آقا بقال راه می رفت (آخه بی

 

چاره صغرا خانم از بی شوهری کپک زده بود ) خلاصه تو

 

این هاگیر واگیر شاهزاده چشمش به سیندرلا افتاد و یه

 

دل نه صد دل عاشقش شد . سیندرلا هم که دید تنور

 

داغه چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و

 

ادا اطوار گفت : شاهزاده ی ملوسم منو می گیری

 

؟....... شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟........

 

سیندرلا : 37 ....... شاهزاده در حالی که چشماش از

 

خوشحالی برق می زد گفت : آره می گیرمت ، من

 

همیشه آرزو داشتم شماره ی پای زنم 37 باشه. خلاصه

 

عزیزان من شاهزاده سیندرلا رو در آغوش کشید و به

 

مهمونا گفت : ای ملت همیشه آن لاین ، من و سیندرلا

 

می خواهیم با هم ازدواج کنیم ، به هیچ خری هم ربط

 

نداره . همه گفتند مبارکه و بعد هم یک صدا خوندند : گل

 

به سر عروس یالا ... داماد و ببوس یالا ... سیندرلا هم در

 

کمال وقاحت شاهزاده رو بوسید و قند تو دلش آب شد

 

( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد)

 

سپس با هم ازدواج کردند و سالهای سال به کوریه

 

چشم زری و پری و صغرا خانم ، به خوبی و خوشی در

 

کنار هم زندگی کردند و شونصد تا بچه به دنیا آوردند .

 



یک شنبه 10 دی 1391 | 21:14 |

بچه زرنگ مدرسه بودم......معلم ها به تیزهوشی و استعدادم همیشه

اعتراف می کردن دبستان که چیزی نبود ولی همون موقع علاوه بر معدل

بالام سوالات امتحانی بچه های بزرگتر رو حل میکردم.....تو خانواده فرهنگی

بزرگ شده بودم و همیشه احترام همه رو داشتم.....من و خواهرم فائزه

بودیم که یه جفت شیطون بلا هم بهمون اضافه شد.....بوشهر زندگی

میکردیم البته خونه بابابزرگام یه روستا طرفای شیراز بود......بابابزرگم افتاد تو

بستر بیماری بابام مجبور شد از کار و پیشرفت تو بوشهر بزنه و بیاد پیش

 

باباش زندگی کنه چون بابام یه دونه است.....اومدیم روستا همه ی دخترای

روستا به من و ابجیم حسودی میکردن....اخه تو همون یه مدرسه درب و

داغون هم که درس میخوندیم مثل بقیه دخترای روستا فکر عشق و

عاشقی و ازدواج نبودیم سرمون تو کتابمون بود اون موقع من پنجم دبستان

فائزه دوم دبستان بود.....همه ی دخترا دوست پسر داشتن غیر از

ما......دخترداییم سودابه هم سن من تو کلاس من بود خیلی همدیگه رو

دوست داشتیم باهم میرفتیم مدرسه باهم برمی گشتیم ناهارامون رو می

 

اوردیم خونه همدیگه که همسایه هم بودیم و.......آخرای سال بود نزدیکای

خرداد ماه....امتحانا داشت شروع میشد که محمد داداش سودابه میخواست

جشن عروسی بگیره و بره سر زندگیش..وقت بدی بود ولی اگه نمیرفتم

سودابه دلخور میشد اونجا عروسی رو تو تالار نمی گرفتن تو خونه بود اما

واقعا صفا داشت.....هفت شب قبل از عروسی تو خونشون بزن و بکوب

 

بود....شب اول میخواستم لباس محلی بپوشم که سودابه گفت لباس

محلی رو بذار برا شب عروسی امشب ماکسی بنفش کمرنگه رو بپوش

خلاصه پوشیدم و یه کم ارایش کردم رفتیم......کاش قلم پام میشکست اون

شب نمیرفتم......وقتی از در رفتیم تو یه پسر باهام رودررو شد همون جا

دلم ریخت....ابرو پیوسته چشما قهوه ای روشن مایل به سبز خمارگونه مژه

ها فر و تاب خورده بینی قلمی لب کوچیک مو مشکی مشکی.....وای...کار

زیباییش ندارم جذاب بود.... فوق العاده جذاب.....انگار نیروی الکتریسیته ی

جهانی تو چشاش بود با پای لرزون رفتم کنار دیوار قلبم به شدت

میتپید.....

 

 

 

 

ارگ با صدای بلند میزد همه محلی میرقصیدن سودابه رفت وسط

اما من فقط به او خیره شده بودم خدایا.......با یه متانت و غروری که من تو

هیچ نگاهی ندیده بودم به روبرو جایی که من هدفش نبودم نگاه میکرد غرور

 

بود و غرور......میدونستم رنگم پریده....موهام تو صورتم ریخته بود باد خنک

شب تابستونی زیر موهام میزد ولی من فقط به او نگاه میکردم....اما او انگار

منو نمیدید.....اون شب اومدم خونه اما تا صبح خواب نرفتم روز بعد رفتم

مدرسه و بعدازظهر دوباره تندتند یه مانتو خوشرنگ پوشیدم با یه شال آبی

کمرنگ و با کله رفتم تو جشن....دوباره اون چشم و اون نگاه......فقط در حد

یه لحظه چشاش به من افتاد چندلحظه ای روم خیره شد و من زیر اون نگاه

ذوب شدم اما زود نگاهشو ازم گرفت....کم کم به شب عروسی نزدیک

میشدیم شب حنابندان یه شب قبل از عروسی من یه لباس محلی صورتی

با یه ارایش ملیح رفتم تو حنابندان اون شب همه پسرا نگام میکردن و

هرکی رد میشد میگفت نگاه این.......چه قدر بانمکه اما او یه بارم نگاهم

نکرد....با پسرداییام حرف میزد با پسرخاله هام دوست بود اما من

 

نمیدونستم او کیه؟؟؟ وقتی سفره انداختن برا شام او کمک میکرد و غذا ها

رو میذاشت جلو مردم یکی چنگال میداد یکی نوشابه هارو میداد یکی

قاشق....همینطور که جلو زنا غذا میگرفت اونام ازش میگرفتن به من که

رسید دستام میلرزید نگاهش کردم نمیتونستم بردارم....ترسیدم لو برم خیره

 

نگاهش کردم سرشو بلند کرد تو چشام نگاه کرد نزدیک بود اشکم دربیاد

سودابه بغل دستم به پسره گفت حمید چت شده؟؟؟؟ حمید نگاهش کرد و

گفت نمیدونم این خانم غذا برنمیداره.....خانم بردارید دیگه چه تن صدای

جذابی...سودابه با شک نگام کرد و برام غذا گرفت گفتم تو اینو

میشناختی؟؟؟؟گفت اره چطور؟؟پسرخالمه هانی تو با پسرخالم اقوامی

نمیشناسیش؟؟؟؟تنم مورمور شد.... گفت عاشقش شدی؟؟؟؟ تند گفتم نه

بابا من کجا؟؟؟عشق کجا؟؟؟؟گفت اره خیلی خاطر خواه داره.....اما هانی یه

 

پسر مغروریه که نگو.....درسش عالیه خیلی تیز و باهوشه.....یه داداش دیگه

داره باهاش دوقلوئه....اسم او سعیده.....شروع به غذا خوردن کردیم اما

هروقت حمید کنارمون رد میشد غذا تو گلوم گیر میکرد......فرداش که

عروسی بود ما امتحان ریاضی داشتیم صبح من و سودابه رفتیم امتحان

دادیم و بعد اومدیم خونشون تو عروسی من لباس محلی سبز روشن

پوشیدم خیلی خیلی خیلی قشنگ شده بودم......به هر بهانه ای میخواستم

به حمید نزدیک بشم باهاش صحبت کنم پارچ و لیوان دستش بود گفتم

ببخشید.......؟؟؟برگشت گفتم میشه لطف کنید....؟؟؟ اومد نزدیک یه لیوان

گرفتم از دستش میخواست برام بریزه خیره اش شدم اما او حواسش به

لیوان و اب بود یهو دیدم چشاش خشن شد و محکم گفت

دخترکوچولو؟؟؟؟از ترس میخکوب شدم گفت حواستون کجاست؟؟؟ میگم

بسه همینقدر یا بریزم تو دستتون بخورید؟؟؟ چندتا پسر کنارمون رد شدن

یکیش گفت دلت میاد با این خانم خوشگل اینطوری حرف میزنی حمید

بقاپونش....حمید چنان نگاه وحشتناکی بهش انداخت که او رفت و پیداش

نشد....حمید هم بدون اینکه نگام کنه رفت.....خوشحال بودم که چند ثانیه

باهاش برخورد داشتم....عروسی تمام شد....غمگین بودم....اما چاره

نبود...بعد از عروسی من به سودابه همه چیو گفتم او گفت حمید 4 سال

ازت بزرگتره و شاید تو صدمین نفری باشی که عاشقشی....او اول

دبیرستان بود میرفت دوم من میرفتم اول راهنمایی... خیلی دوست داشتم

ببینمش......دلم براش تنگ شده بود اما فرصتی پیش نمیومد....تا اینکه روزی

ک قرار بود بریم کارنامه بگیریم سودابه گفت بریم خونه خالم من از

دخترخالم  cd بگیرم خیلی استرس داشتم یعنی میبینمش؟؟؟؟

رفتیم تو کوچشون یهو دیدمش زیر سایه ی یه دیوار با دوستش درس

میخوندند من به سودابه گفتم من کنار این تیر برق روبرو خونه خالت می

ایستم تا تو بیای گفت: کلک؟؟؟ گفتم : اره بزار میخوام نگاهش کنم تو

برو.......بعد بیا حمید چشمش به ما افتاد اما مغرورانه نگاهشو گرفت

 

ازمون.....تکیه دادم تیر برق 11 متر اونطرفتر از من بود طوری می پاییدمش

که ضایع نباشه نگاهام....پایین تر از سیم برق یه مغازه بود چندتا پسر

ایستاده بودن یکیش بلند صدای حمید زد او بلند شد باید از کنارم رد میشد

گرومب گرومب صدای قلبم وحشتناک بود صورتم داغ داغ و.......اومد کنارم رد

شه همه نیرومو جمع کردم گفتم : سلام........انگار منو یادش نمیومد چون با

شک گفت سلام......و رد شد.....سودابه اومد و ما اومدیم خونه و من ماه ها

تو فکر این کلمه بودم (سلام) خب ما اون سال تو روستا بودیم حال بابابزرگم

بهتر شد بابا گفت دوست ندارم بچه هام تو روستا بزرگ بشن و درس

 

بخونن اما بخاطر بابام بوشهر هم نمیشه برم و قرار شد خونمون بره یه

شهرستانی که نزدیک اون روستاست تو 35 کیلومتریشه دلم داشت

میترکید امید همون دیدن های 4 ماه یه بار رو به ناامیدی رفت.....وقتی

وسایلا جمع کردیم در حیاط باز بود یه لحظه اونو دیدم که از کنار خونمون رد

شد و دلم پر از شادی شد رفتم تو کوچه دیدم پیچید تو یه کوچه دیگه سر

نبش ایستادم یهو دیدم حمید یه سوت زد یه دختر سیاه و میدونستم هم

هرزه اس در خونشونو باز کرد اومد تو کوچه دوتا لبخند تحویل حمید داد رفت

تو ضعف کردم حمید خندید و رفت.....از همه خداحافظی کردیم و رفتیم

کازرون تو خونه جدید ....حالم خیلی گرفته بود سال اول راهنمایی تو مدرسه

درخشیدم هر جمعه خونه بابابزرگم بودیم و من سودابه رو میدیدم و او از

حمید میگفت از خانوادش میگفت و اون دختر سیاه که با حمید یک ماه

دوست بوده و بعد مامان حمید باهاش دعوا میکنه و همه چی تمام میشه 

سال دوم راهنمایی هم گذشت امتحانامو که دادم رفتیم خونه بابابزرگم

واای......رفتم خونه سودابه اینا زن داداشش گفت رفته خونه خالش هانیه

جون بی زحمت برو خونه خالش بهش هم بگو زود بیاد خونه من با

خوشحالی تا اونجا پرواز میکردم تو راه دعا می کردم حمید بیاد جلو

در....وقتی خودمو جلو خونشون دیدم خدا خدا میکردم او درو باز نکنه چون

استرس داشتم در زدم چشامو بستم چند لحظه بعد در باز شد چشامو باز

کردم اون حمید عزیزمو با اون چشای خمار و نگاه مغرور دیدم.....گفتم

سلام....گفت سلام بفرمایید گفتم ببخشید سودابه اینجاس؟؟؟ یکی از

 

ابروهاشو برد بالا گفت نه نیستش گفتم ولی زن داداشش گفت اینجاس؟؟؟

گفت نه حتما رفته گفتم ببخشید و رفتم دستام یخ یخ شده بود همه چیزو

برا سودابه گفتم.....

اون موقع ها بود که یکی از پسرداییام ارش که سودابه دوستش داشت به

من زنگ میزد دربار سودابه می پرسید چون خونشون مرکز استان بود کم

کم سودابه رو میدید خیلی خیلی دوس دختر داشت اما میگفت دیگه

سودابه رو میخواد اما وقتی به من زنگ میزد میگفت تو خیلی خوشگلتر از

سودابه ای نازی شیکی.......و من کم کم بهش شک کردم گفت هانیه راز

تو چیه گفتم چه رازی گفت همون که به سودابه درمورد خودت

گفتی.....نگفتم 9 روز التماس میکرد تا اینکه گفتم فلانی رو خیلی دوستش

دارم گفت او 4 سال ازت بزرگتره درضمن خیلی مغروره بچه زرنگ رشته

ریاضیه و من دوستشم با هم رفیقیم و.......گفت میخوای باهاش حرف

بزنی؟؟من بهش میگم فردا بهت زنگ بزنه فعلا خداحافظ هرکس جای من

بود با عقل فکر نمی کرد اون موقع میگفت بهترین شرایطه بزار با عشقم

حرف بزنم....فرداش ظهر بود گوشی مامانمو برداشتم با زن داییم رفتیم بازار

به ارش اس میدادم که بهش بگو زنگ بزنه گفت بهش گفتم اونم دوست

داره باهات حرف بزنه وای چه روزی بود......چند دقیقه بعد حمید زنگ زد با

صدای مرتعش گفتم :الو؟؟؟

گفت:سلام....

گفتم :سلام....

گفت:خوبید هانیه خانم؟؟؟

گفتم:مرسی خیلی دوست داشتم صداتونو بشنوم بعد از دوسال

گفت:یعنی تو منو شناختی که حمید هستم؟؟؟

گفتم:من خیلی وقته با صدای کسی که دوستش دارم روزامو سپری می

کنم

گفت:خب....هانیه خانم من شما رو به خاطر نمیارم اصلا نمیشناسمتون

شاید دیده باشم اما حتی یه بارم اسمتون به گوشم نخورده..

گفتم:نمیدونم ولی چرا منو دیدید.....

گفت:عشقتون نسبت به من قابل تحسینه....حالا شما از چی من خوشتون

اومد؟؟؟

گفتم:غرور.......پاکی....نجابت.....

گفت:من مغرور نیستم....

گفتم:هستی......

خندید.....هنوز صدای خنده هاش تو گوشمه.........

گفتم:من خیلی به شما علاقه داشتم تو این دوسال میبینید چه راحت دارم

از علاقه ام میگم؟؟؟بخاطر اینه که واسه من غرور مهم نیس اونم در مقابل

شما.......

گفت:من و تو با هم اشنا میشیم درضمن تو باید بیای ببینمت.....

با تحکم گفتم:اما من اهل سر قرار اومدن نیستم.....اگه میخوای از دور منو

ببین....

گفت:این روستای در به در هم جاش نیست.....و خلاصه قرار شد پنجشنبه

که اومدیم او بیاد از دور منو ببینه.....وای چه لحظه ای بود......مناجات با

عشقم.....تا پنجشنبه با هم حرف میزدیم.....گاهی وقتا من زنگ میزدم

گاهی وقتا او....بعد از ظهر پنجشنبه اومدم خونه مامان بزرگ مادریم قرار

شد بیاد جلو در.....من جلو در بودم با دوستش رد شد....من چادر پوشیده

بودم و خیلی استرس هم داشتم وای وقتی چشاشو بهم دوخت ذوب شدم

رفت......غروب من دوباره رفتم جلو در از تو ماشین یه چیزی بردارم دیدم رو

موتور نشسته نگام میکنه لبخند زدم اونم لبخند زد.....شب بهش زنگ زدم

گفتم حمید منو دیدی؟؟؟؟؟ گفت اره دیدم....گفتم من تا حالا هیشکی تو

زندگی.........گفت:خب؟؟؟؟از عشق حرف زدن اونم برای یه پسر اونم اولین

 

بار خیلی خیلی سخت بود.....گفتم من خیلی ....گفت: خیلی؟؟؟.....گفتم

خیلی دوس.....گفت بگو نه....هانیه چرا اینقدر پت پت می کنی؟؟؟گفتم

دوستت دارم خیلی......گفت منم خیلی دوستت دارم.....ذوق کردم اروم

گفت بهترین شب عمرمه خداحافظ.....ازبس ذوق کرده بود پریدم بالا و هی

بالا و پایین می پریدم فائزه چپ چپ نگام میکرد......ساعت نه بود.....دویدم

جلو خونه سودابه اینا نفس نفس میزدم....سودابه اومد جلو در گفتم سودابه 

  وای بهم گفت دووووووووووستم داره دیدی؟؟؟؟؟دیدی نتیجه گرفتم این

عشق اخر شد دوطرفه....سودابه میخندید......فرداش ارش به من زنگ زد

گفت من تو رو میخوام هانیه بخدا من از سودابه بدم میاد و......اما من با

 عصبانیت گوشی رو قطع کردم......

چه روزای بدی بود یه پسرخاله دارم اسمش احسانه اون موقع او و

خانوادش با ما مشکل داشتن یه کم میونمون شکراب شده بود و احسان

دنبال آتو بود.....حمید دوست صمیمی احسان هم میشد.....رفته بود به

احسان گفته بود دخترخالت بهم زنگ میزنه احسان میاد به داییم میگه داییم

سروصدا میکنه زن داییم  میفهمه خلاصه کل فامیل فهمیدن...............البته

ما هنوز نمی دونستیم فامیل جریان من و حمید رو میدونند رفته بودیم خونه

مامان بزرگم همه بد نگام میکردن سودابه و زن داداشش هم اومدن من و

سودابه رفتیم یه جا خلوت کردیم طبقه دوم خونه داییم نیم ساخته بود

 

نشستیم دستمو گرفت گفت: هانیه؟؟؟ همه از جریان تو و حمید باخبرند

همه ادمایی که دور و ورت هستن الان به گوش مامانت میرسونند تو فقط به

رو خودت نیار...یهو مامانم عصبانی صدام زد:هانیه؟؟؟؟؟ رنگم زرد شده بود

گفتم بله؟؟؟؟ مامان اومد پیشمون و صاف یه کشیده خوابوند تو

گوشم.......گفتم : مامان چی شده؟؟؟ گفت: بزرگت کردم که مایه ی

افتخارم بشی نه مایه سرافکندگیم....تو با پسر خاله ی این اعجوبه دوست

بودی طاقت نکردم مامان به سودابه توهین کنه گفتم : مامان سودابه چه

گناهی کرده؟؟؟کشیده دوم رو خوابوند تو گوشم گفت زن داییت تازه بهم

گفت جلو دخترتو بگیر تا بیشتر از این با آبرو خانوادگیمون بازی نکرده.....و

دستمو کشید که از سودابه جدا کنه تو اون لحظه من میدونستم که

دوستی من و دختردایی مهربونم تموم میشه.....اشک تو چشامون به هم

زل زده بودیم.....مامان منو انداخت توماشین رفتیم خونه اون بابابزرگم که

همسایه سودابه ایناست.....باورم نمیشد حمید با من این کارو کرده باشه

خیلی سخت بود هرکی میومد دهنشو باز میکرد که مثلا منو نصیحت کنه با

پسر دوست نشم خانواده ی  داییم یعنی خانواده ی سودابه اینا هم فهمیده

بودن داداشش منو دوست داشت شهرام.....خیلی هم غیرتی بود از وتی

فهمید من با پسرخالش دوست بودم و دوستش داشتم گفت دیگه دوستی

هانیه و سودابه تمام.......اگه فهمیدم اینا باهم حرف زدن سر از تن سودابه

جدا می کنم...من هرروز کتک میخوردم....تمام بدنم سیاه و کبود بود....همه

فهمیدن جز بابام...کسی جرات نکرد بهش بگه دخترت با پسری دوست

بوده....صبح تا شب بابا سرکار بود مامانم منو نفرین میکرد و کتکم

میزد.....شما قضاوت کنید یه دختر 12 ساله ممکنه اشتباه کنه.....منو نه از تو

بغل حمید گرفته بودن نه سر قرار با او.....من حتی نخواستم با حمید

حضوری حرف بزنم فقط در حد یه تماس تلفنی بود کاری سر من آوردن که

سر دختری درمی اوردن که با یه پسر خونه خالی رفته بود.....تحقیر...نگاه

دیگرون...عذاب....شکنجه.....کتک....با این وجود یه روز که خسته از کتک

های مامانم با بدن کوفته دراز کشیده بودم گوشی خونه زنگ خورد برداشتم

صدای قشنگش رو شنیدم گفت سلام هانی.....بخدا هنوزم عاشقش

بودم ....گفتم حمید تو رفتی به پسرخالم گفتی من با هانیه دوست

بودم؟؟؟؟گفت من؟؟؟ نه والله من چکار دارم؟؟؟من دلم برات تنگ شده بود

خواستم ببینم بهم کی زنگ میزنی هانی؟؟؟من هم ساده باور کردم گفتم

نمیتونم حرف بزنم شاید دوهفته دیگه خداحافظ عزیزم مامانم اومد گفت

خداحافظ.............مامان عصبانی بهم گفت با کی حرف میزدی>؟؟ مظلومانه

گفتم الناز........باور کرد رفت تو اشپزخونه که گوشیش زنگ خورد داییم بود

صدای داد و فریادش رو من میشنیدم به مامان میگفت: تو نمیتونی جلوی

دخترتو بگیری تو یه بی عرضه ای.....الان دخترت با پسر فلانی حرف زده

احسانم صداشو ضبط کرده مثل یه تیر بود تو. قلب پاره پاره ی

من............مامان داشت با داییم با عصبانیت حرف میزد که دیدم قطع کرد و

اومد طرفم چشامو بستم با پشت دست چنان زد تو صورتم که دستمو جلو

صورتم گرفتم پر دستم و صورتم خون شده بود ضعف کردم افتادم کف اتاق

 

فرش یه دایره کوچیک خون شد.....مامانم ترسید بلندم کرد برد پیش شیر آب

و صورتمو شست.....و گفت این پسره زهرماره که تو انقدر ما رو و ابرومون

رو به خاطرش به خطر میندازی؟؟؟ و خیلی حرفای دیگه که چون توهین به

حمید بود من گوش نکردم......سه بار خودکشی کردم اما......یه سال با

بدبختی.....با فلاکت با حرف مردم زندگی کردم از سودابه دور بودم اما با

کوچکترین فرصت باهم حرف میزدیم....که وقتی شهرام میفهمید سودابه رو

تیکه تیکه میکرد که چرا با این دختر فاسد حرف میزنی؟؟؟ جالبه نه من که

ناخنم به ناخن حمید نخورده بود شدم فاسد...............یه سال با همه

زجراش گذشت....سوم راهنمایی بودم اواخر بهمن ماه تصمیم گرفتم به

حمید زنگ بزنم . ببینم چرا این کارو با من کرد و جواب گریه های شبونه مو

پیدا کنم حمید غافلگیر شد...گفت هانیه به خدا من به احسان اعتماد کردم

جریان دوستیمون رو گفتم و......گفتم برا همیشه خداحافظ....با پررویی گفت

خداحافظ........چندماه بعد دلم تنگ شد زنگ زدم حرف زدیم و همینطور

گذشت....اونم عاقل شده بود دیگه به کسی نگفت به منم تاکید کرد که

ارش نفهمه چون عامل اصلی پخش کردن این حرفا او بوده .....احسان

کمتر.....یه سال با خوبی با حمید حرف زدم خندیدم...گریه کردم....او پیش

دانشگاهی بود...خواهر ارش خیلی مست بود هزار تا دوست پسر داشت

ویدا.......اسمش ویدا هست و هم سن حمیده.....شماره حمید رو از تو

گوشی برادرش برداشته بود و زنگ زده بود حمید لامصب قیافه قشنگی

نداره ها صداش ادمو بی هوا میکنه.......حمید با من یه مدتی سرد بود ویدام

به من زنگ میزد میگفت حمید رو فراموش کن او لیاقتت نداره تا اینکه یه روز

ویدا زنگ زد گفت حمید گفته به دخترعمه ات بگو یه بار دیگه بهم زنگ زنگ

زدی خودت میدونی...............نفسم قطع شد داد زدم : کثافت هرجایی

مخشو زدی؟؟؟؟ گفت : به من چه ربطی داره هانیه خودت حتما یه کاری

کردی حمید ازت متنفر شده....بای....شب 23 اسفند 1387 بود اون سال

 

من اول دبیرستان بودم ...خشک بود گفتم حمید تو به ویدا گفتی از هانیه

متنفرم؟؟؟زد زیرش گفت نه هانیه ببین به صلاح جفتمونه این رابطه رو تموم

کنیم.........تو میخوای به من برسی اما من فردا میخوام برم دانشگاه شاید

یکی رو تو دانشگاه پسندیدم عاشقش شدم تکلیف تو چیه؟؟؟؟ درضمن من

هنوز بچه ام برا این حرفا......صلاح جفتمونه تمومش کنیم درضمن تو رفتی

پیش ارش گفتی حمید برام گریه میکنه......من کی باشم که برا موجودی به

اسم دختر گریه کنم باشه هانیه؟؟؟بیا تمام کنیم آخه.........گفتم

خداحافظ.....چند ثانیه سکوت کرد و گفت خداحافظ.........

همون جا افتادم تنم بدجور میلرزید.......5 روز تب کردم......حالم خراب

بود...سیزده بدر ویدا اومد با ارایش غلیظ و مانتو تنگ.....دوتا گوشی هم

گذاشته بود  رو سینش......من اصلا باهاش حرف نزدم اما اومد گفت حمید

نامزد داره خودش بهم گفته دوساله کسی رو دوست دارم.....برای ادم

شکست خورده ای مثل من دیگه هیچ ارزش نداشت....یهو تو همون دشتی

که نشسته بودیم روز اخر عید رو سپری میکردیم به اصطلاح سیزده

بدر........دیدیم حمید با موتور تو جاده میره و میاد و به ما نگاه میکنه و همش

میرفت و میومد..............همه فامیل برگشتن به ما نگاه کردن یهو دیدم ویدا

رفت پشت درخت با گوشی حرف میزد گفت دیدمت اره ناز شده

بودی.................................من وا رفتم احسان اومد دستمو گرفت گفت

چته؟؟؟هانی یه سوال بپرسم تو به این پدرسگ گفتی بیاد؟؟سرمو بلند

کردم اون دوتا قطره اشک که تو چشام نشسته بود گویای همه چیز

بود.........احسان رفت طرف ویدا گوشیشو گرفت پرت کرد تو سنگ

ها..........اون روز رفت با حمید هم دعوا کرد قبل از اینکه بره دویدم جلو

احسان گفتم احسان نزنیشا؟؟؟؟ اگه هم میخوای بزنیم کم

بزنش..............اون روز با همه دعواهاش تموم شد.....مامانم باز فهمید اما

میدونست من به حمید نگفتم بیاد و همه چی زیر سر

ویداس...........شکست بدی بود همه امتحانامو خراب کردم فقط به خاطر

او.....اون سال  رحمت خدا رفت اونم ناراحت از من.......

رفتم دوم دبیرستان و حمیدو کم کم تو ذهنم کردم خاطره اوایل سوم

دبیرستان بود که یه بار اشتباه گوشی احسان تو دستم جواب دادم حمید

 

بود من دوباره دلم لرزید....یک ماه بعد خودش زنگ زد دوتامون به گریه افتادیم

از پشیمونیش گفت از اون روزایی که دوست داشته من ببخشمش اما من

نبودم از عشق بی نهایت خودش گفت خیلی رنج دیده بود بدتر از من.....اون

سال اول دانشگاه بود.....رشته مکانیک.....اونقدر گریه کرد که من گفتم

بسه......قرار شد برا اولین بار قرار ملاقات بذاریم همو دیدیم اونقدر قیافه ی

زیباش مردونه شده بود که من تو دل تحسینش کردم گفت هانیه من فکر

نمی کردم تو انقدر مثل پری ها خوشگل باشی وگرنه هیچوقت دل کوچیکتو

نمی شکوندم من میخندیدم.....سه بار باهم رفتیم پارک...دفعه آخر دست

انداخت دور گردنم و منو به خودش نزدیک کرد اما من با نرمی دستشو از

خودم باز کردم اروم گفتم میخوام عشقمون پاک باشه......ویدا اون روزا

فهمیده بود که من و حمید با همیم تو عروسی داییم اشک من و حمید رو

دراورد اومد پیش من گفت حمید با من دوست بوده و با هم همه جا رفتیم

و ......منم به حمید گفتم نامرد پست فطرت................اونم گریه کرد گفت

ویدا عاشق منه اما من نه...............ویدا یه بار زنگ میزنه حمید بهش میگه

هانیه گفته حمید بهم دست زده.....از رو حسادت خودش اینجوری گفته بود

حمید هم به من زنگ زد و گفت برا همیشه خداحافظ.....................یه

تابستون اشک ریختم هرکار کردم حمید میگفت چون یه بار بغلت کردم رفتی

جار زدی..............حمید حتی به مامانم هم گفته بود دخترتو میخوام......اما

ویدا خراب کرد عشقمونو .....حمید بعد از یه مدت خودش اومد دنبالم اما من

بهش گفتم ازت متنفرم................بعد یه مدت دیگه سودابه که حالا ازدواج

کرده بهم گفت الهه دخترخاله ی شوهرم عاشق حمیده.......منم اونقدر سر

حمید غر زدم که قطع کرد امسال تو مدرسه یه دختر سبزه ی بلند چشم

بادمی اومد پیشم گفت من الهه هستم و اومد تو گروه دوستیمون اما

هروقت از عشقش به حمید میگفت ناراحت میشدم زنگ زدم حمید گفتم

حمید تو منو بیشتر دوس داری یا الهه؟؟؟؟ گفت یادت رفته بهم گفتی ازت

متنفرم؟؟؟ من نمیخوام زن بگیرم چه تو چه هر دختر دیگه سر سوزنم نه تو

نه الهه نه ویدا و نه..............رو دوست ندارم حرف آخرش بود منم با دل

شکسته از او خداحافظی کردم.......شاید این اخرین خداحافظی ما

بود........من غصه ام اینه 6 سال پاش نشستم سهم من از زندگی فقط

اشک بود و سهم او خوشی...........نمیدونم اما میخوام درسمو بخونم و

اونقدر پیشرفت کنم تا خانواده حمید و حمید حسرت بخورن و اون موقع من

تلافی همه ی این 6 سالو سرش دربیارم او من و غرورمو فدای خودش کرد

نمیدونم الان چه حسی نسبت بهش دارم اما میدونم اگه بازم بیاد بگه

دوستم داره باور نمی کنم یادمه یه بار گفت هروقت بهت بدی کردم اشکتو

دراورم ناراحتت کردم بهم بگو و امروزو یادم بیار قول میدم ازت معذرت <

جمعه 8 دی 1391 | 21:27 |

 

نمی دانم تولد چیست؟                                           فقط میدانم اجبار است.

 

 

 

نمی دانم زندگی چیست؟                                       فقط میدانم بیهوده است.

 

 

 

نمی دانم عشق چیست؟                                      فقط میدانم انها زود گذرند.

 

 

نمیدانم محبت چیست؟                                          فقط میدانم در انسانها نیست



جمعه 8 دی 1391 | 21:25 |

شب بود هوا خیلی تاریک بود هیچ صدایی جز صدای تالاپ تالاپ قلبش رو نمیشنید.باری که رو دوشش بود خیلی سنگین بود و تیشه ای هم که دستش بود پشتش رو زخمی کرده بود.آروم آروم با قدمهای شمرده راه میرفت هیچ صدایی نبود .تنها بود توی یه جایی مثل یه دشت بزرگ همه جا تاریک بود گهگداری پاش به تخته سنگها گیر میکرد و کله میشد اما زمین نمی خورد و به راهش ادامه میداد تنها چیزی که میشنید صدای تالاپ تالاپ قلبش بود...

بالاخره رسید به جایی که می خواست با خستگی جسد رو از رو دوشش پائین گذاشت یاد اون روزهایی افتاد که همدیگرو تو آغوش می گرفتن اما حالا اون مرده بود.اولین ضربه رو می خواست بزنه با همون تیشه که با خودش برده بود می دونست اولین ضربه خیلی دردناکه اما باید میزد. به یاد همون زخمی بود که از پشت بهش زده بودن حالا همراه با خشم و نفرت تیشه رو برد بالای سرش صدای قلبش تند تر شده بود .تیشه دستاش رو با قدرت پایین آورد و جلوی پاش کوبید .ناگهان خون با فشار بیرون زد و همه جاش رو سرخ کرد سرخ سرخ .صدای قلبش کند شده بود ولی درد میکرد .خیلی درد میکرد...

آروم خونی رو که روی صورتش بود پاک کرد و یکم خاک روی اونجایی که خون ازش می پاچید ریخت تا خونش بند بیاد.خون که بند اومد یه نگاه به اطرافش کرد هنوز صدای تاپ تاپ قلبش میومد.زیر پاهاش پر خون بود مثل یه باتلاق کم عمق از خونی که توش یه عالمه سلولهای عشق مرده وجود داشت، یکم گشت تا جای بهتری برای دفن عشق مردش پیدا کنه ، آروم شروع کرد به یه گوشه ضربه زدن"تق تق تق "یاد اون روزهایی افتاد که همینطور به صدای ساعت گوش می داد "تق تق تق"و منتظر می شد این لحظه ها با سرعت بگذرند و ساعت قرارشون برسه ، آخه اون همیشه یک ساعت قبل از موعد سر قرار بود و 3600 تا از این ضربه ها رو توی مخش می شمورد و وقتی به هم می رسیدن انگار 3600 سال گذشته بود براش همدیگرو تو آغوش می گرفتن و لباشون رو از هم جدا نمی کردن انگار یه چسب جادویی اونهارو بهم چسبونده بود...

تاپ تاپ تاپ صدای قلبش بود که با بخاطر آوردن این خاطرات خیلی سریع تر و با شدت می زد ،نفس عمیقی کشید و سعی کرد این افکار رو از ذهنش دور کنه ، دوباره خودش رو توی محیط سرد وتاریک و نمناک قبرستون قلبش حس کرد و دوباره شروع کرد به کار کردن ...

اینجایی که پیدا کرده بود بهترین جا بود تقریبا هیچ رگی از کنارش رد نمیشد تا اگر یروزی عشق تجزییه شد دوباره بره توی خونش و دوباره متولد شه و دوباره خونش رو مسموم کنه و دوباره ...

با تیشه ای که آورده بود شروع کرد به کندن کف زمین قلبش, یکم بیشتر از اونچه لازم بود کند. بعد رفت سراغ جسد عشقش که انگار سالهاست مرده ،اون عشق سیاه از خونی که روش ریخته بود کاملا قرمز شده بود .هنوز هیچ چیز دیده نمی شد و صدای "تاپ تاپ" قلبش که حالا خیلی آروم و بدون عجله میزد انگار می دونست که که حالا حالا ها تند تند نمیزنه و دیگه عشقی رو تو خودش راه نمیده، توی فضای تاریک پیچیده بود.

عشق رو آروم از زمین بلند کرد اونو به صورتش نزدیک کرد و برای آخرین بار به لبهای سرد اون بوسه زد بوسه ای که بر خلاف همه بوسه که قلب اونو از جا میکند، این بوسه به تلخی زهر بود و مزه یه خداحافظی سرد و بی روح رو داشت.

آروم عشق رو انداخت توی قبری که براش درست کرده بود .خوب نگاش کرد ،این اون عشقی نیست که هر وقت در آغوشش می کشید از گرما عرق میکرد این همون عشقی نیست که وقتی می دیدش پاهاش شل مید و نمیتونست بایسته ؟؟؟این همونی نیست که چشماش زندگی اونو زیر و رو میکرد؟؟؟چرا خودشه !

ولی دیگه هیچ هیجانی نداره و مرده .

هیچ اشکی از کشتن این عشق توی چشماش جمع نشد .چون خودش خواسته بود که بمیره و هیچ کس هم نمیتونست مانع بشه .شروع کرد خاکها رو ریخت روی جسد عشقش،عشقی که داشتنش جنایت بود ولی کشتنش نه...

کارش که تموم شد با یه حالت شکسته و بیحال ولی پیروز مندانه کنار قبر نشست شروع کرد به گریه کردن بلند بلند گریه میکرد و نعره میزد حالا توی محوطه تاریک و مخوف قلبش دو صدا میومد یکی صدای "تاپ تاپ" و یکی صدای گریه،گریه نه برای اون عشق لعنتی ،برای همه تنهایی های خودش ،برای همه خاطراتی اینجا دفن کرد ،برای روزها و لحظه های تباه شده،برای بی کسی و برای...

شاید فردا توی قلبش صبح طلوع کنه شاید فردا همه چیز درست بشه ولی در نیمه شبه قلبش همه چیز تاریکه..



جمعه 8 دی 1391 | 21:23 |

گاهی..

دلت بهانه هایی میگیرد که خودت انگشت به دهان میمانی..

گاهی..

دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت میکنی..

گاهی..

پشیمانی از کرده و ناکرده ات ..

گاهی..

دلت نمیخواد دیروز را به یاد بیاوری،بعد زانوهایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ی گوشه ترین گوشه ای که میشناسی بنشینی و فقط نگاه کنی..

گاهی..

چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ میشود..

گاهی..

دلگیری شاید از خودت ...شاید از....



جمعه 8 دی 1391 | 21:23 |
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…


جمعه 8 دی 1391 | 21:18 |

 


شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست ؟

 

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد

 

داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني...

 

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.

 

استاد پرسيد: چه آوردي ؟

 

با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به

 

اميد پيداكردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم.

 

استاد گفت: عشق يعني همين...!

 

شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست ؟

 

استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش

 

كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي...

 

شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت .

 

استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين

 

درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی

 

 برگردم .

 

استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين...!

و این است فرق عشق و ازدواج ...